اویسا گلیاویسا گلی، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

اویسا...

خدا.......

سلام دوستای خوبم اومدم بهتون خبر سلامتی دخترم بدم. اومدم بگم خدا ی بار دیگه بچمو بهم بخشید. خدا ی بار دیگه بر سرم منت گذاشت. خدا این بارم دلم نشکست. خدا نذاشت امیدم نا امید بشه. خدا دخترم برام نگه داشت. اومدم بگم حالا واقعا قدر سلامتیو میدونم. شنبه نزدیکای شب بود که از ازمایشگاه به امیر زنگ زدند و خبر دادن دخترمون سالمه و هیچ مشکلی نداره. وای خدای من چقدر من خوشبخت بودم که این خبر بهم رسید .فکر میکردم دارم خواب میدیدم .18روز منتظر این خبر بودم .18روز سخت،خیلی سخت.به هیچ وجه نمیتونم توضیح بدم چه بر من گذشت در این روزا و حالا داشتم میشنیدم که بچم سالمه. خدایا اخه چقدر تو مهربونی همیشه تو سختیا اخرش شرمندم کردیو بهم ن...
29 ارديبهشت 1393

بعد امنیو سنتز...

ساعت5بود که از خونه به سمت مطب راه افتادیم.خیلی نگران بودم ،دیشب با امیر نشسته بودیم که ی دفعه بغضم ترکید و زدم زیر گریه همین که گریه ام افتاد دیدم امیرم شروع کرد به گریه کردن.خیلی با هم گریه کردیم.از خدا خواستیم که بچمون سالم بهمون ببخشه.اخرشم همه چی را سپردیم به خدا. الهی هیچ کس این روزای ما را نبینه.ادم لحظه لحظه پیر میشه.... ساعت 5بود که رفتیم مطب .دکتر ساعت 6.30بود که اومد سراغم.همش داشتم گریه میکردم.دکتر خودش زن خیلی خوب و مهربونی بود بر عکس خانومای مامایی که پیشش کار میکردند،انگار وسط قلباشون سنگ بود.اصلا ی درصد درک نداشتند.انگار مجانی داشتند کار میکردند. خلاصه دکتر بسم الله گفت و شروع از دردش نمیگم که اصلا یاداوریش...
14 ارديبهشت 1393

میترسم...

کم کم دارم اماده میشم برای رفتن تو مطب دکتر موحدی. خیلی میترسم... از سرنوشتی که ممکنه سیاه باشه در انتطارم نشسته باشه... از سوزنی که باید از روی شکمم رد بشه و برسه به کیسه اب جنینیم... از اینکه به بچم اسیبی نرسه... این روزا پر از ترس شدم... خدایا کمکم کن............
13 ارديبهشت 1393

خدایا خواهش میکنم ...

درست ساعت3عصر روز چهارشنبه بود که با امیر رفتیم دم ازمایشگاه برای گرفتن جواب از غربارگری.من تو ماشین نشستم و امیر رفت دنبال جواب ی کم دیر کرد و وقتی امد گفت جواب حاضر نیست و باید نیم ساعت دیگه صبر کنیم رفتیم ی دور زدیم و ساعت 4 دوباره امیر رفت سراغ جواب راستش کلافه بودم اولش ازش خواستم خودم برم که نذاشت و خودش رفت دنبال جواب وقتی اومد گفت یکی از فاکترای ازمایش مشکل داره و احتمالا فردا باید بیایم دوباره برای از مایش مجدد.اولش زیاد متوجه نشدم و بیخیال بودم جواب گرفتم و ی نگاه روش انداختم مثل ازمایشای دیگه که ی چیزایی ازش میفهمیدم اینبار برعکس هیچی نفهمیدم فقط متوجه شدم کنار یکی از عددا ستاره گذاشتن. به طرف بیمارستان راه افتادیم اخه اون...
12 ارديبهشت 1393

دوستت دارم...

سلام خوشجل مامان.چطوری جیجر طلای من؟ قربونت برم انگار هنوز خبری از ورجو و وورجه هات نیست.عزیزم این هفته هفته اخر چهار ماهگیت هست که داریم به لطف خدا پشت سر میذاریم و تا امروز شما هنوز تصمیم به تکون خوردن نکردید البته از همون روزای اول تکون میخوردی منظورم تکونایی هست که منم متوجه بشم.تا حالا بچه خیلی خوبی بودی و اصلا اذیتم نکردی ،شرمنده من ی کم اذیتت کردم ی چند باری مریض شدم...که باید مامان ببخشی...بوووووووووووس میدونم بچه خوب و عاقلی هستی.انشالله... انشالله وقتیم به دنیا اومدی اروم و ناناز هستی.قربونت برم من. دیشب با خودم فکر میکردم چقدر خوشبختم که تو را دارم ...خدایا این نعمتت را از هیچ زن و مردی دریغ نکن...امین دیروز ص...
7 ارديبهشت 1393

باران عزیزم...

سلام باران جون بهت تبریک میگم.خیلی خوشحال شدم که فرشته ی اسمونیت زمینی شد. امیدوارم نه ماه بارداری خوبی را پشت سر بذاری و نینی جون صحیح و سالم به دنیا بیاد. انشاالله بقیه مامانای منتظرم زود از انتظار در بیان.اممممممممممممممممممین.   ...
2 ارديبهشت 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به اویسا... می باشد